ارمنی بود و ارمنی زاده،
ظرف خالی گرفت در دستش
آمد و توی صف نذری چی دور او براه افتاد، 
عده ای خنده ، عده ای مبهوت
زیر لب دختری غضب میکرد:
مردک ارمنی دیوانه!
.
سرخود را گرفت پایین تر، 
بغض تلخی گرفت جانش را:
من محب حسین و اولادش...
آشنایم نه اینکه بیگانه

.
صف دلواپسی جلو می رفت،
ارمنی در دلش چه غوغا بود
روضه خوان از رقیه بانو خواند، 
از سه ساله میانه ویرانه
.
توی حال خودش پریشان بود،
فکر بیماری پسر در سر
ناگهان مردی از سر صف گفت: 
شد تمام و نمانده یک دانه!
.
همه رفتند و ارمنی آمد، 
با قسم با گلایه و اصرار
زد عقب هرکسی جلوآمد، 
رفت با گریه آشپزخانه
.
یک نگاهی به دیگ خالی کرد،
گفت: باشد قبول آقاجان
من همانم ک دیگران گفتند،
مردک ارمنی دیوانه!
.
پای خود راگذاشت درکوچه،
دلخور از خویش و از ندامت ها
دست رد خورد بود بر قلبش، 
رفت خانه چه نا امیدانه
.
وسط دسته ظهر عاشورا،
پسری با صلیب بر گردن
ناگهان ویلچرش زمین افتاد 
و پسر روی پاش، مردانه...
.
السلام علیک یا دُردانه ...