دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش 
مانده بودند وسط یه کوره راه 
من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر
چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، 
زد رو ترمز و رفت طرف اونا
پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
رانندگی بلدی؟
کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»

علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو 
و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: 
«آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید،

اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
آره می شناسمش،

اینا دو سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود
به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. 
تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس ...

شهید علی چیت سازیان